داستان‌های پندآموز مدیریتی: برداشت نادرست از عدالت و انصاف

لذتِ اشتراک گذاری با دیگران:

باران شدیدی از صبح شروع شده بود و یک‌ریز و یک دم می‌بارید. انگار شکم آسمان باز شده بود و می‌خواست تمام محتویاتش را روی زمین ببارد. آب تمام جوهای و کانال‌های شهر را پر کرده بود.

آب از همه جا لبریز شده بود و هر دم بالاتر می‌آمد. تمام سطح خیابان‌ها و پیاده روها را گرفته بود. مرد مومنی که مبلغ دین بود و در چارچوب درب حیاطش ایستاده بود و با تحیر به اطراف نگاه میکرد و با خود می‌اندیشید که: باران نعمت خداست و از جانب اوست، حتما حکمتی در آن است.

درحالی که دیگران با نگرانی و عجله برای نجات خود و زندگی در جنب وجوش بودند، او مطمئن بود که خدا او را حفظ می‌کند، چرا که او سالهای سالی سال در راه خدا مجاهدت کرده است. با بالا آمدن سطح آب، او در حالی که روی پله‌های جلوی منزلش ایستاده بود و خیابان را تماشا میکرد، متوجه مردی شد که با قایق پارویی کوچک به سمت او می‌آید. وقتی به او نزدیک شد گفت: خودتان را نجات دهید. تشریف بیارید توی قایق تا شما را به نقطه امنی ببرم. باران حالا حالاها ادامه دارد. ایشان گفت: من برای خدا کار می‌کنم. بنده مخلص خدایم او بنده‌اش را هیچگاه بی‌پناه نمیگذارد. برو به کسانی که به کمک تو نیاز دارند کمک کن. هرچه خدا بخواهد همان می‌شود.

مرد قایقران از او دور شد و پارو زنان به کمک دیگران شتافت. باران بی‌درنگ می‌آمد و آب به طبقه اول منزل ایشان رسید. و تا سطح پنجره‌ها بالا آمد. ایشان برای محافظت از خود به طبقه دوم رفت و از بالکن منزل بالا آمدن آب و رفت و آمد مردم را تماشا می‌کرد. در همین لحظه یک قایقران دیگر با قایق موتوری به منزل او نزدیک شد و گفت: باران تا سقف طبقه اول آمده و بند بیا هم نیست، لطفا تشریف بیارید توی قایق من تا شما را به نقطه امنی ببرم. مرد گفت: من بنده مخلص خدایم و او بندگانش را تنها نمیگذارد. برو به مردم محتاج کمک کن. قایقران دور شد.

پس از مدتی آب بالاتر آمد و از پنجره طبقه دوم هم گذشت مرد برای فرار از آب به بالای بام ساختمان رفت. در همان زمان یک هلی کوپتر نجات آمد. افراد مددرسان با بلندگو از داخل هلی کوپتر او را خطاب قرار دادند و گفتند: یک طناب برایتان می‌فرستیم آن را به کمرتان ببندید و گیره آن را سفت کنید تا شما را بالا بکشیم. او به آنان نیز گفت: من بنده مخلص خدایم و و اگر لازم ببیند خودش مرانجات می‌دهد و نیازی به کمک ندارم.

هلی کوپتر نیز دورشد. باران ادامه یافت تا انجا که از سقف خانه نیز عبور کرد و مرد در آب غرق شد.
وقتی در عالم برزخ آن مرد با خدا روبه‌رو شد به او گفت: خداوندگارا، چرا اجازه دادید من غرق شوم. آیا واقعا بعد از این همه خدمت، لیاقت آن را نداشتم که به من کمک کنید؟ آیا سزاوار لطف و مرحمت شما نبودم؟

و او چنین پاسخ شنید که: آدم ساده لوح، آیا قایق پارویی برایت نفرستادم و تو آن را نپذیرفتی؟ بعد از آن قایق موتوری سریع برایت فرستادم که آن را رد کردی و در آخر نیز یک هلی کوپتر و تیم نجات برایت فرستادم که آن را نیز خودت با لجبازی از دست دادی، دیگر از چه راهی میخواستی به تو کمک کنم؟

 

 

درسهای این داستان

  • لزوم آزمودن باورهای نادرست
  • توانمندی‌های درونی خود را کشف کنیم.
  •  بیاموزیم که زندگی پویا، نیازمندکاهش تعصب است.

 

 

دانلود صوت داستان

لذتِ اشتراک گذاری با دیگران:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود | ثبت نام
لطفا شماره موبایل خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد