داستان صیاد و گنجشک
روزی صیادی برای شکار به دشت رفته و دام خود پهن میکند. تا غروب هر چه مینشیند صیدی به دام نمیافتد. تا آن که در آخرین لحظه روز یک گنجشک کوچک در دام میافتد.
صیاد که از بدی شانس و اقبال خود زیر لب غرغر میکرد با خود گفت: «باز هم این بهتر از هیچ چیز است.» گنجشک که خود را در دام میدید، رو به صیاد کرد و گفت: “از خوردن من تو را سود چندانی نخواهد بود چرا که جثه من انقدر کوچک است که حتی تو را برای یک وعده نیز سیر نمیکند.
ولی اگر از کشتن من صرف نظر کنی و قول بدهی که آزادم کنی سه پند به تو میآموزم که در تمام مراحل مورد استفادهات قرار گیرد. صیاد گفت: از کجا معلوم وقتی تو را آزاد کنم فرار نکنی؟
گنجشک گفت: پند اول را زمانی میگویم که در مشت تو باشم، چنانچه از پند خوشت نیامد میتوانی رهایم نکنی. پند دوم را زمانی میگویم که در کف دست تو باشم و پند سوم را زمانی که بر شاخ درخت باشم خواهم گفت. ”
صیاد موافقت کرد و در حالی که گنجشک هنوز در مشت اوست به او میگوید: سخن محال و غیر ممکن را که عقل نمیپذیرد از هیچکس باور مکن. صیاد از این پند خشنود میشود و مشت خود را باز میکند تا گنجشک رهاتر بر کف دست او بایستد.
آنگاه پند دوم را چنین میگوید: بر گذشته هرگز حسرت مخور. آنچه گذشته، گذشته است.
ببین چه درسی میتوانی از آن بیاموزی.
و با گفتن این پند آزادانه پرواز میکند و بر شاخه درختی که در آن نزدیکی است مینشیند تا سومین پند را بگوید اما قبل از آنکه پند سوم را بگوید رو به صیاد میگوید: صیاد! امروز شانس و اقبال با تو نبود. صیاد میپرسد چرا؟ گنجشک میگوید در شکم من دری گرانبها و بیمانند بود که ده در مسنگ وزن داشت.
گویا روزی تو نبود وگرنه اگر مرا میکشتی به آن دست میافتی و زندگیات برای همیشه تامین میشد.
صیاد از حسرت و پشیمانی آهی از نهادش بر میآید و چنان فریاد بر میکشد که گویی زن باردار به هنگام وضع حمل چنان میکند. پس از چند لحظه صیاد به خود می آید و به گنجشک میگوید: خوب حالا پند سوم را بگو.
گنجشک میگوید: مگر به آن دو پند خوش که به نظرت منطقی بود عمل کردی که اکنون میخواهی پند سوم را به رایگان در اختیارت بگذارم؟
مگر نگفتم که بر گذشته حسرت مخور و آیا پندت ندادم که امر محال را از هیچکس مپذیر؟
من که تمام وزنم سه در مسنگ است و در دستان تو بودم و خودت وزنم را دیدی، چگونه دری ده در مسنگی را میتوانم در شکم خود جای دهم؟
و تازه بر فرض اینکه دری در شکم من بود، من پرواز کردهام و در اختیارت نیستم.
حسرت و اه و ناله چه نتیجهای دارد؟
باید ببینی از حادثهای که برایت اتفاق افتاده چه درسی میتوانی بیاموزی که در آینده تصمیمهای بهتر و قدامات موثری انجام دهی.
بنابراین چون به همین دو پند خوب عمل نکردی فکر نمیکنم صلاحیت پند سومی را داشته باشی.
این را گفت و پرواز کرد و رفت.
درس های این داستان
- گذر از زود باوری
- تمرین عقل مداری و تجربه گرایی
- گذشته را در گذشته بگذاریم
- استفاده از دانش و تجربه برای ایجاد تغییر